فصل دوم : وضعیت بد
وضع نامتعادل دختر جوان آن چنان رقت انگیز بود که قلبم را سخت در هم فشرد و چون خانواده اش را مقصر می دیدم یک دنیا تنفر از خانواده اش در قلبم ریخت و ندیده آن ها را سخت قضاوت کردم! نمی دانم چرا وقتی به چهره نحیفش خیره شدم سعی داشت ذهنم را به گذشته پل بزند.
انگار به فردی در گذشته هایم شباهت داشت. درونم متلاطم شده بود. یکی از کتاب های درسی ام را از کیفم درآوردم و سعی کردم خودم را با مطالعه به غفلت بزنم و از این غفلت آرامش بگیرم. هنوز نتوانسته بودم خودم را در کتاب غرق کنم که دختر جوان را با دستی پر از خواهش و چشمهای لبریز التماس بالای سر خود دیدم.
بیش از آنکه با صدای ضعیفش التماس کند با چشم هایش التماس می کرد. تاب این همه اصرار را نداشتم و زود 5 هزارتومان مهمانش کردم. پول را که از من گرفت به جای تشکر زیر لبش گفت: متانت الهی بمیری!
ایشالله امروز روز آخرت باشه و همینطور زیر لب به خودش و دنیا و سرنوشت، نفرین می کرد. از چند نفر دیگر نیز که کاسب شد با پاهایی که به زحمت جنازه اش را به دوش می کشید از اتوبوس پیاده شد.
لعن و نفرین های او دلم را سخت به درد آورد، ولی بیش از آن ها اسم متانت بود که خیالم را می خلید! اسم متانت ذهنم را سخت به خودش مشغول کرد. چشم هایم را بستم و تمرکز کردم و به ذهنم فشار آوردم و چندبار اسم متانت را با خودم تکرار کردم؛ متانت، متانت، متانت .
برق از سرم پرید! نه، امکان ندارد. متانت؟! دوست دوران دبیرستانم؟! به خود که آمدم دیدم از اتوبوس پیاده شده است. مثل فنر از روی صندلی پریدم و ساکم را برداشتم و دوان دوان رفتم پیاده شوم که راننده با عصبانیت گفت: یک ساعته که . ادامه حرفش را نشنیدم و دویدم دنبال متانت. دستش را گرفتم، گفتم: تو متانتی؟! درسته؟! از چشم هایم آن قدر شگفتی می بارید که همه وجودش را ترس فرا گرفت! حق داشت از این همه آشفتگی ام بترسد.
درباره این سایت