طی مسیر بیشترین حسی که به من لذت میداد دیدن مناظر طبیعی بود که برایم تازگی داشت و تنها فکری هم ذهنم را مشغول کرده بود این بود که در کربلا و نجف چکار باید بکنم.
نیمه های شب به مرز مهران رسیدیم.وقتی اتوبوس در محله ی مسی و خلوتی ایستاد تعجب کردم . این حیرت زمانی بیشتر شد که دیدم مسافران دارند با مقداری وسیله پیاده و وارد یکی از خانه ها می شوند. آخرین نفر من و دخترم بودیم که پیاده شدیم و از مسئول کاروان که گوشه ای ایستاده بود پرسیدیم چرا پیاده شویم و آن خانه خانه ی کیست؟ گفت: برید دو سه ساعتی بخوابید تا مرز باز شه.
با عصبانیت وارد آن خانه فسقلی شدم و دیدم به طرفه العینی همه ی زن ها گوشه ی یکی از اتاق ها ولو شده اند.اتاق بغلی هم مختص مردان بود که یقینا همین وضع را داشت.
به تبع چون دیرتر از همه وارد شده بودم جا برایمان نبود. رفتیم داخل اشپزخانه کنار زن کاروان که با دو فرزندش آنجا اتراق کرده بود دراز کشیدیم و تا خود صب از گرما به زمین و زمان ناسزا گفتم.
بعد از خوردن صبحانه های یک نفره و کلی طمأنینه بالاخره ملت سوار اتوبوس شدند و راهی خروجی مرز.تمام مراحم برایم نا شناخته بود و هر کدام برایم عذاب آور بود. واقعا دلم میخواست برگردم به خانه. براحتی می توانسنم اینکار را انجام دهم ولی گویی طنابی بر گردنم افکنده و مرا بسوی قربانگاه میکشند.
بعد از عبور از مرز خودمان و ورود به مرز عراق حس کردم همان مرد سی و چند ساله خیلی مراقب اوضاع و احوال ما نزد سربازان آمریکایی و عراقی ست. از حالتش دلخور شدم ولی بعدا فهمیدم که در مقابل سربازان رذل عراقی باید مثل شیر از ما محافظت میکرد. حتی بخوبی به یاد دارم که زمانی که برای کنترل گذرنامه ام کنار باجه رسیدم این مرد کاملا آمد و کنار من ایستاد تا سرباز عراقی نگاه اضافه به من نیاندازد.
و بالاخره بعد از کلی معطلی آنطرف سوار اتوبوس های ما قبل تاریخ عراقی شدیم و راهی جاده های خشک و مناطق کثیف عراق.
درباره این سایت