یادداشت های یک زن خانه دار



همه چیز وقتی آغاز شد که دخترم در یکی از مسابقات وبلاگ نویسی کشوری در خصوص عاشورا و امام حسین برنده سفر کربلا شد


 و ما همگی در بهت و حیرت فرو رفتیم.


مرسوم این بود که پول کربلا را بگیریم و برویم پی کارمان. اما دخترم پایش را در یک کفش کرد که دوست دارد با پول کربلا کربلا برود و ببیند جایی را که ندیده در وصفش نوشته بود. ما مخالفت میکردیم چون هم عراق ناامن بود و هنوز دست سربازان آمریکایی و هم ما را چه به کربلا ! تا اینکه از همان موسسه با دخترم تماس گرفتند که موسسه قرار است با گروه برنده که شامل مدیران و نویسندگان سایت های عاشورایی و وبلاگ نویسان حسینی ع . تور کربلا را برگزار کنند و آیا او نیز مایل به شرکت است یا نه؟


 مسلم است که در خانه بینمان جر و بحث پیش آمد. دخترم اصرار به رفتن داشت و ما اصرار به اینکه اصلا ریخت و قیافه ی ما چه به کربلا!؟ اما نمیدانم چه شد که ناگهان در من نیز حس رفتن بوجود آمد. گویی نیرویی مرا هم به آن سمت میکشید.حسی عجیب و قوی.

بعد از یکی دو هفته که تقریبا همه حرف و حدیثمان در باب سفر منتفی بود از دخترم خواستم با موسسه تماس بگیرد و بپرسد که ایا مادرم هم میتواند با کاروان آنها سفر کند یا نه که البته پاسخ مثبت بود به شرط هزینه ی شخصی که البته منظور بنده هم کاملا هزینه شخصی بود


 و حالا اینبار من بودم که در کمال ناباوری مقابل همسرم ایستادم و عنوان کردم که من نیز میخواهم بروم و بعد از مقداری مشاجره با کمال احترام این شد که هزینه ها و مدارک پرداخت و ارسال شد و ناممان ثبت شد به عنوان مسافرهای سرزمین عشق.

برای این سفر چادر مشکی خریده و دوختیم. روز سفر هردومان ترجیح دادیم چادرهامان را از همان خانه سر کنیم. برای من خیلی سخت بود و برای دخترم ساده تر. 


وقتی به محل قرارمان رسیدیم دیدیم اتوبوس راهیانکناری ست و کلی زن و مرد در حال اشک اندو وداع. مردان جوان از همان نخست چفیه به دوش انداخته بودند و ن جوان هم چادر های عربی شان را سر کرده بودند. خیلی احساس غریبی میکردم. حس ناخوشایندی روح و جسمم را میازرد. در همان مرحله چند بار تصمیم گرفتم از رفتن منصرف شوم و دخترم را به امانت بسپرم دست یکی از همین خانواده های جوان که سفرشان بوی ماه عسل میداد.و یا میتوانستم بسپرم دست جوان و خوش قیافه ای که مدیر مسابقات بود و خودش با خانواده عازم .

اما از ظرفی هم چیزی شدیدا مرا به سوی خود میکشید. حالت کسی را داشتم که به قربانگاه میبرندش. راه پس نداشتم پس حداقل راه پیش را طی کنم ببینم آخرش به کجا ختم می شود. کم کم مسافرین جایگیر شدند و خانواده های همگی التماس دعا داشتند. بدرقه کنندگان 5-6 برابر مسافرین بودند و این حالت خودش در تشویش ذهنیم بیشتر دخیل بود تا سفری ناشناخته. از شیشه اتوبوس به آن جماعت نگاه میکردم و از خودم سوال میکردم که کربلا چه دارد که همگی در حسرت رفتن دارند اشک میریزند!

به همسرم نگاه میکردم که تقریبا با حالتی شبیه به تمسخر و با نگاهی عاقل اندر سفیه داشت به همگان و یا به نوعی به من نگاه میکرد. خب حق هم داشت اینگونه سفرها برای ما بسیار نامانوس و غریب بود. خیلی دلم میخواست از اتوبوس پیاده شوم و بروم داخل ماشینمان بشینم و بگویم برویم خانه. ولی صدا در گلویم سخت گیر کرده بود.


طی مسیر بیشترین حسی که به من لذت میداد دیدن مناظر طبیعی بود که برایم تازگی داشت و تنها فکری هم ذهنم را مشغول کرده بود این بود که در کربلا و نجف چکار باید بکنم.


نیمه های شب به مرز مهران رسیدیم.وقتی اتوبوس در محله ی مسی و خلوتی ایستاد تعجب کردم . این حیرت زمانی بیشتر شد که دیدم مسافران دارند با مقداری وسیله پیاده و وارد یکی از خانه ها می شوند. آخرین نفر من و دخترم بودیم که پیاده شدیم و از مسئول کاروان که گوشه ای ایستاده بود پرسیدیم چرا پیاده شویم و آن خانه خانه ی کیست؟ گفت: برید دو سه ساعتی بخوابید تا مرز باز شه.

با عصبانیت وارد آن خانه فسقلی شدم و دیدم به طرفه العینی همه ی زن ها گوشه ی یکی از اتاق ها ولو شده اند.اتاق بغلی هم مختص مردان بود که یقینا همین وضع را داشت.


به تبع چون دیرتر از همه وارد شده بودم جا برایمان نبود. رفتیم داخل اشپزخانه کنار زن کاروان که با دو فرزندش آنجا اتراق کرده بود دراز کشیدیم و تا خود صب از گرما به زمین و زمان ناسزا گفتم.


بعد از خوردن صبحانه های یک نفره و کلی طمأنینه بالاخره ملت سوار اتوبوس شدند و راهی خروجی مرز.تمام مراحم برایم نا شناخته بود و هر کدام برایم عذاب آور بود. واقعا دلم میخواست برگردم به خانه. براحتی می توانسنم اینکار را انجام دهم ولی گویی طنابی بر گردنم افکنده و مرا بسوی قربانگاه میکشند.


بعد از عبور از مرز خودمان و ورود به مرز عراق حس کردم همان مرد سی و چند ساله خیلی مراقب اوضاع و احوال ما نزد سربازان آمریکایی و عراقی ست. از حالتش دلخور شدم ولی بعدا فهمیدم که در مقابل سربازان رذل عراقی باید مثل شیر از ما محافظت میکرد. حتی بخوبی به یاد دارم که زمانی که برای کنترل گذرنامه ام کنار باجه رسیدم این مرد کاملا آمد و کنار من ایستاد تا سرباز عراقی نگاه اضافه به من نیاندازد.

و بالاخره بعد از کلی معطلی آنطرف سوار اتوبوس های ما قبل تاریخ عراقی شدیم و راهی جاده های خشک و مناطق کثیف عراق.


بالاخره اتوبوس براه افتاد و خودم را به دست زمان سپردم. اعتراف میکنم از همان دقایق اولیه حالم حسابی دگرگون شد, یا به بیانی دیگر عصبانیت وجودم را فرا گرفت. دست هر کس تسبیحی بود و مثلا مشغول ذکر . این حالت وقتی بیشتر آزارم میداد که مسبحین مردان جوانی بودند که سفت به زن های جوان ترشان چسبیده بودند و سرشان در لاک خودشان بود و انگاری در این دنیا نبودند. دختران و پسران مجرد هم با موبایل هایشان مداحی و روضه گذاشته بودند و  اصوات مثل گرز آتشین بر فرق سرم کوبیده میشد. 


همه متوجه شده بودند من تافته ای جدا بافته ام که اشتباها لا به لای آنها بر خورده ام , و احساسم میگفت چقدر از وجودم معذب و حتی منزجرند. آخر کدام بنی بشری با 7 قلم آرایش و رخت و لباس شیک و بوی عطر راهی کربلا میشد که من شده بودم! تنها وجه اشتراکم با زن ها فقط همان چادر بود که آنهم فقط با 20 سانتی متر کش به سرم وصل شده بود و جلو چادر باز بود و من کل ریخت و لباسم در معرض دید.


دو سه معلوم بود که از وجودم دلخوش نیستند ولی خیلی با احترام تحملم میکردند. من هیچ بی احترامی از هیچ کدامشان ندیدم.

مرد سی و چند ساله و با نشاطی بود که دائم در طول اتوبوس در رفت و آمد و بگو بخند با مسافران بود. مسافران هم خیلی با وی گرم بودند. کاملا فهمیده بودم که نگاه هایی به من میاندازد . از دخترم پرسیدم این مرد چکاره ی سازمان است؟ گفت مسئول روابط عمومی سازمان.

تا به مرز برسیم همین مرد دم و دود ما را دید زیرا متوجه شده بود ما از جنس آنها نیستیم و کاملا غریبگی میکنیم. از آب و غذا و هر چه که بود برای ما یعنی من و دخترم کم نگذاشت.


فصل دوم : وضعیت بد

وضع نامتعادل دختر جوان آن چنان رقت انگیز بود که قلبم را سخت در هم فشرد و چون خانواده اش را مقصر می دیدم یک دنیا تنفر از خانواده اش در قلبم ریخت و ندیده آن ها را سخت قضاوت کردم! نمی دانم چرا وقتی به چهره نحیفش خیره شدم سعی داشت ذهنم را به گذشته پل بزند.


 انگار به فردی در گذشته هایم شباهت داشت. درونم متلاطم شده بود. یکی از کتاب های درسی ام را از کیفم درآوردم و سعی کردم خودم را با مطالعه به غفلت بزنم و از این غفلت آرامش بگیرم. هنوز نتوانسته بودم خودم را در کتاب غرق کنم که دختر جوان را با دستی پر از خواهش و چشمهای لبریز التماس بالای سر خود دیدم. 


بیش از آنکه با صدای ضعیفش التماس کند با چشم هایش التماس می کرد. تاب این همه اصرار را نداشتم و زود 5 هزارتومان مهمانش کردم. پول را که از من گرفت به جای تشکر زیر لبش گفت: متانت الهی بمیری!


 ایشالله امروز روز آخرت باشه و همینطور زیر لب به خودش و دنیا و سرنوشت، نفرین می کرد. از چند نفر دیگر نیز که کاسب شد با پاهایی که به زحمت جنازه اش را به دوش می کشید از اتوبوس پیاده شد.


 لعن و نفرین های او دلم را سخت به درد آورد، ولی بیش از آن ها اسم متانت بود که خیالم را می خلید! اسم متانت ذهنم را سخت به خودش مشغول کرد. چشم هایم را بستم و تمرکز کردم و به ذهنم فشار آوردم و چندبار اسم متانت را با خودم تکرار کردم؛ متانت، متانت، متانت .


 برق از سرم پرید! نه، امکان ندارد. متانت؟! دوست دوران دبیرستانم؟! به خود که آمدم دیدم از اتوبوس پیاده شده است. مثل فنر از روی صندلی پریدم و ساکم را برداشتم و دوان دوان رفتم پیاده شوم که راننده با عصبانیت گفت: یک ساعته که . ادامه حرفش را نشنیدم و دویدم دنبال متانت. دستش را گرفتم، گفتم: تو متانتی؟! درسته؟! از چشم هایم آن قدر شگفتی می بارید که همه وجودش را ترس فرا گرفت! حق داشت از این همه آشفتگی ام بترسد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

جزوه و نمونه سوالات استخدامی چارتر تور مقاله وکلاي موسسه امين خريد و فروش سيگار الکتريکي Kleine Sexpuppen فروش نود 32 بلاگ مزرعه فیلم آتلیه عروس و داماد فــاطـمیه